عشق، پلنگی است که در رگهایم میدود. پلنگی که میخواهد تا
خدابردارد .
من این پلنگ را قلاده نمیبندم و رامش نمیکنم. حتی اگر قفس تنم
را بشکند.
خدا ماه است و این پلنگ میخواهد تا ماه بپرد. حکایت پلنگ و ماه
عجب ناممکن است.
اما هر چه ناممکنتر است، زیباتر است.
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست میزند؛
اما هزارهزار هزار فرسنگ مانده به ماه میافتد. درههای جهان پر
از پلنگان مرده است که هرگز پنجهشان به آسمان نرسیده است.
خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه میگیرد نه رسیدنش را.
و پلنگان میدانند که خدا پلنگی را دوستتر دارد که دورتر میپرد .
عرفان نظرآهاری
سلام . خوبی ؟ متن قشنگ و با احساسی بود . لذت بردم . برات آرزوی موفقیت بیشتر دارم . منم به روزم . درباره تنهایی و خدا و عشق نوشتم . به امید دیدار .. سهیل دوست همیشگی تو
سلام
خوبی
ممنون از حضورت در یاور همیشه مومن
حکایت جالبی بود .............
من هم حول این ماه را به شما تبریک می گوییم
دوست عزیز واسه من هم دعا کن محتاج دعا هستم
******************
زبان سکوت
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو
موفق باشی
بی هویتی مان بخشیدن بدون اینکه ما رانظری خواهند ...... قرنها بعد از قرنها امدند ورفتند وتاریخ تاریکمان را به رسم هدیه کادو دادند......... تاریخی که نبشته حاکمان بود وزر پرستان ...... به چوبه دار بستندمان ....... به تمسخر نشستندمان......فرهنگمان را رنگ به رنگ کردند........ روبه صفتان..... اینه ها را شکستند تا در ان خویشتن مان را فراموش کنیم.......
وبه دستمان دشنه وبه زبانمان دشنام وبه دل هامان بذر کینه پاشیدند...در روحمان تخم نفاق وحسد کاشتند......... در دایره قسمت اوضاع چنین باشد